مسافرت
چند وقتی بود پیدام نبود
دوشنبه ٧ مرداد وسایلو جمع کردیم ساعت ٤ حرکت کردیم به سوی وطن. کریر نیلاروهم برداشتیم.بیشتر از نصف راه رو تو کریرش بود. بعدش دیگه گریه کرد و اومد بغل مامانی لالا کرد.یادگرفته ریش ریشای شالمو می جو اه تو دهنش و میخابه. شب ساعت ١٠.٣٠ رسیدیم تبریز.
چقدر عاشق باباجون شدی تو. باباجون هم یادت داده سرپاوایستی بعد پاهاتو جمع کنی تا باباجون پرتت کنه بالا
همش افطاری دعوت بودیم.شب دوم رستوران دعوت بودیم عمو حسنت افطاری داده بود. چقدر هم اروم نشستی تو و گذاشتی غذام رو بخورم. پسرعموی جدید رو هم(آیهان)دیدیم و کادوشو دادیم
شب سوم خونه عمه فاطمه دعوت بودیم.باز موقع خوابت که شد چه راحت خوابیدی
شب اخر خونه دای دای مهمون بودیم پسر دایی سالار چه نانازی شده. تو بغل هر کسی میری سالار حسودی می کنه
برگشتنی پنیر لیقوان خریدیم و باباجون برامون نون محلی گرفت.
روزا هم با خاله جون میرفتیم ددر. کلا خوش گذشت
برگشتنی مامان جون هم باهامون اومد چون بابایی امروز رفتم ماموریت و مثل همیشه ما نمی تونستیم تنها تو خونه بمونیم.می ترسم خوب
و این هم عکسهای گرفته شده:
بالای یخچال
خونه دای دای در حال خوردن بشقاب