بیمارستان
بدترین خاطره رو هم اینجا بنویسم جمعه ساعت 5 بعدازظهربودکه دو سه بار بالا اوردی بردیمت بیمارستان. کم کم داشتی بی حال می شدی. دیگه تو بیمارستان اونقدر بالا اورده بودی که چشات بسته بود.اصلا نا نداشتی سرتو بلند کنی. بردیمت اورژانس بهت سرم زدن.سرمت که تموم شد بغلت که کردم دوباره بالااوردی رو صورت من منم همش گریه می کردم. گفتن باید بستری شی. همون جور تو بغلم بی حال بردمت بخش گذاشتم رو تخت اومدن سرمتو زدن همین جور بیحال افتاده بودی. روتختت روپام گذاشته بودمت.ازت خون گرفتن براازمایش.گریه میکردی.بعدش گفتن نمونه ادرار باید ازت بگیرم. کیسه ادرارو بهت بستن و من پوشکتو باز گذاشته بودم که مثلا نمونه بگیرم که یهو دیدم پاهام گرم شد. کل تخت خیس شد.زیرت پتو پهن کردم همون جوری تا صبح نشستمتوام بی حال اصلا چشاتو باز نمیکردی.
تا صبح یه دقیقه هم نخابیدم. صبح دیدم خیلی بیتابی میکنی یه خورده می می دادم بهت.تویی که میمی نمیخوردی چسبیده بودی به من ول نمیکردیشنبه عصر حالت یخورده بهتر شده بود. شیر دادم بهت. یک شنبه هم مرخصت کردم. خدایا شکرتتواین دوروز اندازه دوسال پیرتر شدم. مخصوصا ادم تنها باشه و کسی و نداشته باشه کمکت کنه.مخصوصا ساعت ملاقات کسی نباشه بیاد عیادتت.
ترخیص که شدی عصرش مامان جون و باباجون رسیدن.اومدن که تو دوروز نری مهد کودک.و تو رفتی بغل باباجون و نیومدی پایین
باباجون برات یدونه شالو کلاه و یه پاپوش گرم برا زمستون برات خریده که اوناروپات کنم که رو سنگ که پاهاتو میذاره سردشون نشه دست گلش درد نکنه
الانم که زنگ زدم خونه رو پاهای مامان جون لالاش کردی
اینم یه عکس از بیمارستان.البته اینجا حالت بهترشده بود.خدا کنه دیگه هیچ وقت مریض نشی