بازم بیمارستان
چقدر تلخه این خاطرات بیمارستان . باز هم بالا اوردی و بردیمت بیمارستان.شب تا صبح تو اورژانس بستری بودی و بالا میاوردی.من نشسته بودم گریه میکردم و بابایی هم یواشکی اشک میریخت گفتن باید بستری بشی تو بخش. دوباره بغلت کردم و رفتیم تو بخش. باز بردمت ازت خون بگیرن .با اینکه حال نداشتی از ته دل جیغ میکشیدیالان که دستتو نگا میکنم میبینم جاش کبود شدهصبحش حالت خوب بود و مرخص شدیم. مریض تخت بغلی بدجور سرما خورده بود و تو این بار سرما خوردی غذا هم نمی خوری شیرم که بهت میدم همش استرس دارم بالا بیاری. کاش دیگه تکرار نشه. به حق امام زمان
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی