نیلانیلا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

به امیداین که این وبلاگ بعدها یاداورخاطرات کودکیت باشد

بابا ,,,, ای کوه استوار ,,,,روزت مبارککککککککککککککککککک

باز من امروز قراره خیلی خسته بشم چون شام قراره عمو محمدت به همراه خونواده بیان خونه ما. بدو بدو باید برم خونه و بساط شام رو اماده کنم. دخترم فردا روزه پدره . اینم بگما من امسال روز مادر اولین سالی بود که مادر بودم ولی هیچ کادویی نگرفتم  جز یک دسته گل . روز پدر که فردا باشد تلافی میشه ایشالا .زودتر بزرگ شو چنین روزی زنگ بزن به بابا جون(بابای مامانی)  بگو باباجونم روزت مبارککککککککککککککککککک خدا سایه هیچ پدرومادری رو از سر بچش کم نکنه.الهی امیننننننننننننننننننننننننن. پدرم روزت مبارک. بدان که نفست به دنیایی می ارزد. دخترم از وقتی این وبلاگو شروع کردم برات بنویسم دست به قلمم خیلی خوب شده.شدم یه پا نویسنده ...
2 خرداد 1392

2 خرداد 92

دخترم چندروزی بود از چشمت اب میومد و یخورده ورم کرده بود. دیروز تنهایی بردمت دکتر .گفت شاید از مجرای چشمت باشه.گفت خوب میشی.  مامانم نتیجه زحمتهای شبانه روزیمو دارم می بینم.اقای دکتر از وزن گیریت راضیه. شدی ٧.٧٠٠کیلو.هیچ کس نمیدونه که من الان یه خواب راحت هم ندارم چون فلاکس اب و قوطی شیر و بقیه بساط شیردهی رو موقع شب بالایسرم می گذارم و هر دو یا سه ساعت یکبار بیدار میشم و هربار ٢٠ دقیقه مشغول شیر دادن به تو هستم.امیدوارم وقتی بزرگ شدی بفهمی که چقدر زحمت کشیدم برا بزرگ شدنت. ولی وقتی می بینم وزن گیریت طبیعی شده تمام خستگی از تنم در میاد . این روزها خیلی خستم. هم در نقش مردم و هم در نقش زن، تنهای تنها در میدان مبارزه زندگی  و دریغ...
2 خرداد 1392

30اردیبهشت

یه روز بهاری زیبا. بابایی دیروز عصر از ماموریت برگشت.برامون سوغاتی نون خرمایی با کاک اورد  نصف قوطی خورده شد.گفتم دیگه بقیشو نخورین تا منو نیلا بخوریم فقط .گذاشتم تو یخچال دخترم.دیروز رفتیم هایپر استار چندقلم خرید کردیم شد ١٥٠ تومن . باز هرکسی تورو میدید می گفت چه نی نی نانازی  الهی فدات بشم. باز خونه که رسیدم چشات خیس بود.بغلت کردم زود لالا کردی . ...
30 ارديبهشت 1392

خیلی ناراحتم

دخترم دیروز ساعت ٢ که اومدم خونه دیدم گریه کردی چشات قرمزه.جیگرم کباب شد. بغلت کردم تو بغلم لالا کردی.کاش این دو هفته زود بگذره. اونا تقصیری ندارن.تو با هرکسی اروم نمیشی. فقط مامان جون میدونه چطور ساکتت کنه.  الان نمی دونم چیکار داری می کنی. زنگم نمیخام زیاد بزنم که مبادا صدای گریتون بشنوم مامان. ...
29 ارديبهشت 1392

شروع به کار مامان بزرگ

امروز ٢٨ اردیبهشت٩٢،  روز شنبه و اولین روزیه که مامان بزرگ باید تا ساعت ٢.٣٠ که من برمیگردم خونه مراقبت باشه.برات شیر گذاشتم تو یخچال. امیدوارم بتونه به خوبی مراقبت باشه.البته فقط نگران شیرخوردنتم عسلم چون هر دفعه شیردادن بهت مصیبته . نمی ساعت گریه میکنی بعد شیرمیخوری.از بس که لجبازی. این اخلاقت رفته به مادر و پدر گرامیت.  بابا علیرضا هم امروز صبح رفت ماموریت کرمانشاه فردا برمی گرده. ماندیمک تنهای تنهااااااااااااا. گفتم سوغاتی برامون نون خرمایی بیاره  بزار ببینیم یادش میمونه یانه. ...
28 ارديبهشت 1392