نیلانیلا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

به امیداین که این وبلاگ بعدها یاداورخاطرات کودکیت باشد

روزانه ها

با سلام   اخبارجدید حاکی از اینه که نیلا موقع گریه قشنگ میگه مامان . باباییش میگه نیلا هم تورو هم منو فکر می کنه مامانیم برای همین فقط مامان میگه.  جدیدا هم یادگرفتی الکی گریه کنی بدون اینکه اشک از چشمات بیاد.  اصلا یه نانازی شده نگو .یاد هم گرفته غذا که میدی سیر که میشه شروع می کنه به فوت کردن غذا شیشه های ماشینم دودی کردیم که افتاب بهت نخوره عسلم ...
29 تير 1392

اخبار جدید حاصله

خبر جدید حاکی از اینه که من چند روزی هست چرخونک خریدم و شروع کردم به ورزش بعدش نیلا میگه دس دس مامانم میرقصه اینم البته بخشی از ورزشه روزی نیم ساعت! ولی بعدش شام میخورم  و بدین صورت حتی یک گرم هم وزن کم نکردم خبر دیگر اینکه نیلایی شنبه واکسن داره و من مرخصی گرفتم تا پیشش باشم.کاش سخت نباشه چون واکسن دوماهگی و چهارماهگی تو مامان جون بود و من نگرانی نداشتم ولی اینبار تنهام سریهای پیش قطره استامینوفن کارخونه حکیمو بهت میدادم چون هرمارگ دیگه ای رو برمی گردوندی.الان دوروزه دنبال این قطرم پیدا نمی کنم.اومدم تو سایت سرچ کردم دیدم نوشته این قطره غیرمجاز اعلام شده و خبر دیگر حاکی از اینه که تا حالا ببلاک ١ برات میگرفتم ...
20 تير 1392

بدون عنوان

از امروز مدل رفت و امدمون عوض شد. صبح ها باباییت میاره مارو میرسونه و برگشتنی هم میاد دنبالمون مارو میرسونه خونه بعد خودش با ماشین برمی گرده سرکارش. اتفاقا بهتر شد چون تو ماشین موقع رانندگی همش نگرانت بودم که خدای نکرده یهو محکم ترمز کنم و اتفاقی برات بیافته.ضمنا خونه که میرسیدیم از تو کریرت بر میداشتم میدیم خیس عرق شدی! ...
19 تير 1392

بدون عنوان

چقدر دلم گرفت. داشتم وبلاگ مامانای منتظر و میخوندم.مامانایی که منتظر بچن اونم بعد از چند سال. چقدر سخته انتظار.خدایا به صبرشون پایان بده.هرچه زودتر! و من شکر میگویم تورا به خاطر وجود نازنینی که از وجود من آفریدی. خدایا شکرت.
19 تير 1392

خانوم خانوما

  داللیییییییییییییییییییییییییییییییییییی   لم دادن نیلایی رو بالش بارداری مامانی در حال تماشای تلویزیون               ...
19 تير 1392

روزانه هاااااااا

دیروز بردیمت دکتر.سینت خس خس می کرد عزیزم. گفت هیچیت نیس و احتمالا آلرژیه. ولی وزنت تو این مدتی که رفتی مهد هیچ فرقی نکرده.  از بس که خوب شیر میخوری تو مهد . امروز خودم ساعت ١١.٣٠ اومدم مهد که شیر بدم بخوری نخوردی از بس که به عکسای رو دیوار کلاس نیگا می کردی و من مجبور شدم با قاشق بدم همرو.وقتی بلندت کردم همرو برگردوندی والا دیگه نمی دونم چه کنم   جمعه مامان بزرگ، عمه،و عمو محمدت اینا ناهار اومدن خونمون. سنگ تمام گذاشتم. مرغ-سوپ-الویه-قرمه سبزی- کوکو- سالاد و دسر درس کرده بودم ...
16 تير 1392