نیلانیلا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

به امیداین که این وبلاگ بعدها یاداورخاطرات کودکیت باشد

بدون عنوان

عزیزم الان که چهار ماهت شده قشنگ اسمتو می شناسی. صدات که می کنم برمی گردی نگام می کنی. فدات بشم دخترم.  روز به روز داری جیگرتر میشی. بیرون که می بریمت هر کی میبینه میگه چه نینی نانازی. دیروز بردمت پارک سر کوچه. بیرون که میری اولش خوش اخلاقی بعد زود حوصلت سرمیره شروع می کنی به نق زدن و بعدش گریه. برای اولین بارنشوندمت و زود یه عکس گرفتم ازت.  ببین!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   ...
26 ارديبهشت 1392

برگشتن مامان جون به تبریز و امدن مامان بزرگ(مامان بابا)26 اردیبهشت92

عزیزم من از اول اردیبهشت ماه برگشتم سرکارم ولی چون تو هنوز کوچولویی و شش ماهت نشده برای همین مهدکودک قبولت نکردند. قرار شد تقسیم بندی کنیم .الان سه هفته بود که مامان جون اومده بود و ازت مراقبت می کرد.دیشب اون رفت و اون یکی مامان بزرگت اومد.ادم قاطی میکنه کی به کیه.من الان اومدم سرکار و باباعلیرضا خونست چون اولین روزیه که مامان بزرگ میخاد ازت مراقبت کنه و هنوز با عادات تو اشنا نیست برای همین بابایی مونده خونه تا راهنماییش کنه. دلم الان پیشته.خدا کنه اونام راحت بتونن ازت مواظبت کنن.گلم قشنگ شیرتو بخور تا خیال مامانی راحت باشه.مامان کار کنه تا پول دربیاره و همه چیزبرات بخره مامانم . امروز پنج شنبست و یک روز بهاری بارانی. خدایا شکرت. ...
26 ارديبهشت 1392

متولدشدن نیلای مامان

قرار بود ٢٤ دی ماه به دنیا بیای.مامان جون دو هفته بود اومده بود تهران پیشمون. ٢١ دی ماه روز پنج شنبه بود که خاله سیما و باباجون هم اومدن تا منو ببین و موقع زایمان پیشم باشن. من از اول دی ماه مرخصی بودم و نشسته بودم خونه.عصر رفتیم بیرون پاساژگردی مثل همیشه.رفتیم پاساژپاسارگاد تو اتوبان جلال. من و مامان جون کلی تو مغازه لوازم ارایش پیاده شدیم و بعد برگشتیم خونه. منم حالم خوب بود.ولی یه جورایی احساس می کردم چیزی اون تو جمع میشه ول می کنه.خاله سیما دستشو چنددقیقه گذاشت رو شکمم گفت پاشو بریم بیمارستان مثل اینکه وقتشه. ما هم به بابا جون گفتیم میریم بیمارستان که فشارمو منو بگیرن و یواشکی ساکتو برداشتیم و من و بابا علیرضا و مامان جون و خاله سیما رفت...
25 ارديبهشت 1392

غلت زدن

از یک ماهگی نصفه نیمه خودتو می تونستی تکون بدی. الان که سه ماه و نیمته قشنگ میتونی غلت بزنی بعد دستتو از اون زیر دربیاری گردنتو بلندکنی این ور اون وررانگاه کنی. الان دیگه پوشکتو که میخام عوض کنم نمی زاری که.همش میخای برگردی . بعد از ده دقیقه خسته میشی نق میزنی باید بلندت کنیم والا گریه می کنی.   ...
25 ارديبهشت 1392

اولین مسافرت

امروز پنجم بهمن ماه هست و قراره من و تو با مامان جون و بابا جون بریم تبریز. ظهر همکارام اومدن دیدنت. عصر ساعت ٥ راه افتادیم که بریم تبریز. اولین مسافرتت بود. خیلی نگران بودم چون دکتر گفته بود زیر یک ماه صلاح نیست تورو ببریم مسافرت چون گوشت تو ماشین اذیت میشد. به هر حال راه افتادیم. ٩ ماه بود که از تهران خارج نشده بودیم. سوار که شدیم تا خود تبریز لالا کردی. شیرهم نمی خوردی. مامان جون به زور با قاشق بهت شیر میداد. نصف شب رسیدیم خونه بابا جون اینا. اولین قدمت به خانه پدری من مبارک!!!!!!!!!!!!!!!! ...
24 ارديبهشت 1392

افتادن ناف

چهارم بهمن ماه بود که بالخره نافت افتاد. تا الانش نبردیمت حموم.  میترسیدیم اب بخوره بهش. ولی امروز صبح افتاد . سرکوچمون الان که ساکنشیم یه دانشگاه هست دادیم نافتو باباعلیرضا برد اونجا انداخت که وقتی بزرگ شدی بری دانشگاه. نمی دونم تاثیر داره یا نه. به هر حال مطمئنا که بزرگ بشی بهترین رشته قبول خواهی شد نفسم. ...
24 ارديبهشت 1392