نیلانیلا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

به امیداین که این وبلاگ بعدها یاداورخاطرات کودکیت باشد

متولدشدن نیلای مامان

1392/2/25 16:12
نویسنده : مامان ندا
675 بازدید
اشتراک گذاری

قرار بود ٢٤ دی ماه به دنیا بیای.مامان جون دو هفته بود اومده بود تهران پیشمون. ٢١ دی ماه روز پنج شنبه بود که خاله سیما و باباجون هم اومدن تا منو ببین و موقع زایمان پیشم باشن. من از اول دی ماه مرخصی بودم و نشسته بودم خونه.عصر رفتیم بیرون پاساژگردی مثل همیشه.رفتیم پاساژپاسارگاد تو اتوبان جلال. من و مامان جون کلی تو مغازه لوازم ارایش پیاده شدیم و بعد برگشتیم خونه. منم حالم خوب بود.ولی یه جورایی احساس می کردم چیزی اون تو جمع میشه ول می کنه.خاله سیما دستشو چنددقیقه گذاشت رو شکمم گفت پاشو بریم بیمارستان مثل اینکه وقتشه. ما هم به بابا جون گفتیم میریم بیمارستان که فشارمو منو بگیرن و یواشکی ساکتو برداشتیم و من و بابا علیرضا و مامان جون و خاله سیما رفتیم بیمارستان. معاینه که کردن خانومه گفت امشب زایمان می کنی.شب ساعت ١٠.٣٠ بود.منو اماده کردن و یه لباس صورتی چون تو دختربوذی تنم کردن و چندتا امضا و اثرانگشت ازمن گرفتن و بعد نشوندن روی ویلچر و رم زدن که ببرن . از اتاق که اوردن بیرون مامان جون اومد ببوسه منو که ببرن گریم گرفت. مامان جون موند پایین من و پرستار و علیرضا و خاله سیما رفتیم با اسانسور طبقه بالا که اتاقهای عمل اونجا بودن. خیلی استرس داشتم. بعد روی یه تخت دراز کشیدم. اونا موندن پشت درومنو بردن توی اتاق عمل. نمی دونم چی شد که وارد اتاق که شدم همه ترسم ریخت.ارومه اروم بودم. دکتر بیهوشی یه اقای مهربون بود که همش باهام صحبت می کرد که نترسم. یه پارچه ای رو جلوی چشمم گذاشتن که نبینم چیکار می کنن. دکتر اومد تو اتاق با اون لبخند و ارامش همیشگیش. گفت ندا تو بالخره زود اومدی. منم لبخند زدم. امپول بی حسی را زدن ولی هیچ دردی نداشت. شروع کردن. چند دقیقه بعدش صدای گریت اومد.خدایااااااااااااا.چه لحظه قشنگی بود. خانم دکتر گفت چه بچه ی نازوتپلیه. اوردنت نزدیک صورتمممممممم.سفید سفید و تمیزتمیز بودی مامان. بهترین لحظه زندگیم بود.اشک از چشام میریخت. پیچیدنت لای پتو و بردنت. ساعت ١١.٤٥ شب به دنیا اومدی دخترم. بعد از یه ربع عمل تموم شد و منو بدون اینکه ببرن اتاق ریکاوری خواستن ببرن بخش. از اتاق عمل که اوردنم بیرون خاله سیما و علیرضا اومدن بالای سرم.مامان جون همچنان پایین بود. بردن منو بخش .یه اتاق دو تخته بود که اون یکی تخت خالی بود و فقط من بودم. تورو بعد از چند دقیقه اوردننننننن.چقدر توپول موپول بودی مامان. گذاشتنی پیشم. بغلت کردم و تو همون طور که خدا یادت داده بود شروع کردی به خوردن می می.بعد مامان جون هم اومد دیدن ما. و اینگونه بود که تو پا به این دنیا گذاشتی.  نیشخند قلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)