چند وقتی بود پیدام نبود دوشنبه ٧ مرداد وسایلو جمع کردیم ساعت ٤ حرکت کردیم به سوی وطن . کریر نیلاروهم برداشتیم.بیشتر از نصف راه رو تو کریرش بود. بعدش دیگه گریه کرد و اومد بغل مامانی لالا کرد.یادگرفته ریش ریشای شالمو می جو اه تو دهنش و میخابه . شب ساعت ١٠.٣٠ رسیدیم تبریز. چقدر عاشق باباجون شدی تو. باباجون هم یادت داده سرپاوایستی بعد پاهاتو جمع کنی تا باباجون پرتت کنه بالا همش افطاری دعوت بودیم.شب دوم رستوران دعوت بودیم عمو حسنت افطاری داده بود. چقدر هم اروم نشستی تو و گذاشتی غذام رو بخورم . پسرعموی جدید رو هم(آیهان)دیدیم و کادوشو دادیم شب سوم خونه عمه فاطمه دعوت بودیم.باز موقع خوابت که شد چه راحت خوابیدی شب اخر خونه دای...