نیلانیلا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

به امیداین که این وبلاگ بعدها یاداورخاطرات کودکیت باشد

بدون عنوان

چقدر دلم گرفت. داشتم وبلاگ مامانای منتظر و میخوندم.مامانایی که منتظر بچن اونم بعد از چند سال. چقدر سخته انتظار.خدایا به صبرشون پایان بده.هرچه زودتر! و من شکر میگویم تورا به خاطر وجود نازنینی که از وجود من آفریدی. خدایا شکرت.
19 تير 1392

خانوم خانوما

  داللیییییییییییییییییییییییییییییییییییی   لم دادن نیلایی رو بالش بارداری مامانی در حال تماشای تلویزیون               ...
19 تير 1392

روزانه هاااااااا

دیروز بردیمت دکتر.سینت خس خس می کرد عزیزم. گفت هیچیت نیس و احتمالا آلرژیه. ولی وزنت تو این مدتی که رفتی مهد هیچ فرقی نکرده.  از بس که خوب شیر میخوری تو مهد . امروز خودم ساعت ١١.٣٠ اومدم مهد که شیر بدم بخوری نخوردی از بس که به عکسای رو دیوار کلاس نیگا می کردی و من مجبور شدم با قاشق بدم همرو.وقتی بلندت کردم همرو برگردوندی والا دیگه نمی دونم چه کنم   جمعه مامان بزرگ، عمه،و عمو محمدت اینا ناهار اومدن خونمون. سنگ تمام گذاشتم. مرغ-سوپ-الویه-قرمه سبزی- کوکو- سالاد و دسر درس کرده بودم ...
16 تير 1392

روزانه های نیلا

امروز روز چهارمی هست که میری مهد. کریرت رو هم وصل کردم به صندلی عقب ماشین و قراره شده از امروز من و تو تنهایی ساعت ٢ برگردیم خونه گلم. صبح حا هم قرار شده بابایی بیاد تا مهد تو و بعد برگرده چون صبح ها خیلی تو کریرت نمی شینی و گریه می کنی. صبح بردمت مهد و به یکی از خاله ها گفتم که من دیگه زودتر از ٢ نمی تونم بیام بهت سربزنم. گلم نمی دونم چرا شیرخوردنت خیلی کم شده برای همین امروز سرلاکتم دادم مهد که بهت بدن که لااقل جایگزین شیر نخوردنت بشه تا وقتی برگشتیم خونه من جبران کنم شیر نخوردنتو. کارم شده نشستن و نگاه کردن به دوربین مهد که ببینم چیکار می کنی.   و این هم نیلایی در کریرش در ماشین هنگام بازگشت از مهد     اینم ...
11 تير 1392

ورودنیلابه مهد کودک و دنیای کار

امروزصبح بردیمت مهدکودک ثبت نام کنیم. من میخاستم از شنبه هفته اینده ببرمت مهد ولی وقتی اسمتو نوشتم گفتن شیرشو بده ببرنش بالا. چقدراسترس داشتم. به هر حال باید میرفتی.٥٠٠ تومن شد شهریه ی هرماهت و ١٠٠ تومن هم گرفتن بابت دوربین که ازسرکار بتونم ببینمت .دادمت بغل خاله ها و رفتم.چقدر سخت بود ولی چاره ای نیس. تواین شرایط مالی بایدکارکرد عسلم.اولش خیلی سخته برام ولی شاید کم کم عادت کنم. گفتن چون روز اوله فقط یک ساعت نگهت میدارن برای همین ساعت ١٠ اومدم که بیارمت سرکار که گفتن خوابییییییییی.نازی قندعسلم.اونقدر خسته بودی که لالاش کرده بودی برگشتم سرکار.از دوربین نگاهت میکردم که دیدم یه ربع نشده بیدار شدیییییییییییی. این بی خابیت رفته به مامانت. ساعت ١...
9 تير 1392

6تیر

امشب مامان جون برمی گرده تبریز و من میمونم و تو .دلمان گرفته.باز تنها میشیم. ولی دست مامان جونیت درد نکنه که چندین ماه ازت مراقبت کرد.بزرگ که شدی قدرشو میدونی حتما. از شنبه با من میای سرکار تا ١٥ تیرماه بشه و بری مهد قند عسلم. امروز خبراینکه ما بیمه تکمیلی شدیم طی فکس رسید به دستمون اول صبحی و من دانستم که باید ٩٠٠ هزارتومن باید پیاده شم برای بیمه هر سه تامون. صبح که میخاستم بیام سرکار بیدار شدی این ور تون شدی خندیدی دوباره خوابیدی بیدار شدی دوباره خوابیدی.و این روند سه بار ادامه داشت ...
6 تير 1392

ولادت حضرت مهدی

عزیزم دیشب شام مهمون کردم جیگرکی. ٥٠ تومن پیاده شدم. فکر نمی کردم این همه بشه.بعدش پشیمون شدم که چرا مهمون کردم دفعه اول و اخرم باشه. دیروز ولادت حضرت مهدی بود. رفتیم تیراژاه.چه بزن و برقصی بود یه گروه اذربایجانی میخوندن. ما هم از خدا خواسته به صورت رایگان واستادیم همراهی کردیم. ازشون فیلم گرفتم. یاشاسین اذربایجان سرزمین پدری و مادری من و نیلایی   باباجون برات یه تاپ و شلوارک گرفته نانازززز عکسشو میزارم.دستش درد نکنه من هم یه تل خریدم برات. بابایی هم سه تا بادی گرفت. عکس همرو میذارم   و این هم نیلایی در پارک بغل مامان جونی ...
6 تير 1392