نیلانیلا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

به امیداین که این وبلاگ بعدها یاداورخاطرات کودکیت باشد

شهریه های من در اوردی مهد

دیروز دود از کله محترم بلندشد. مهدت گفتن ٢٠٠ تومن هم باید هزینه لوازم التحریر بدیم برات.  من نمی دونم بچه ٧ ماهه چه لوازم التحریری استفاده میکنه.  گفتن ندارین توی دوتاقسط بدین من هر چی در میارم میدم به مهد  اخه این انصافه میگن مهدشون تیزهوشانه ...
21 مرداد 1392

اولین ها

  اولین کیف مهدکودک نیلا خریداری شده توسط من اولین کاردستی مهد نیلا به مناسبت عیدفطر ...
20 مرداد 1392

مسافرت به محلات

عید فطر امد و ما صبحش یهویی تصمیم گرفتیم بریم مسافرت و محلات   کاش نمیرفتیم   رفتیم هتل جهان گردی. محلات هیچی نداشت  فقط اب گرم داشت که نیلارونذاشتن ببریم تو و بابایی مجبورشد تنهایی بره. سر میز ناهاروشام هم همش یکیمون غذا میخوردیم و دیگری نیلایی رو تو بغلش راه میبرد تنها جایی که محلات داشت یه پارک بزرگ بود که از توش یه چشمه رد میشد. تنها قسمت خوشمزش حلوا ارده بود که گرفتیم برگشتنی به علت سرعت غیرمجازجریمه هم شدیم. حالا شما خودتون حساب کنین چقدر خوش گذشت با این همه خرجی که کردیم   عوارضی: خانوم خانوما هنگام رفت خانوم خانوما هنگام باز گشت ...
20 مرداد 1392

مسافرت

چند وقتی بود پیدام نبود دوشنبه ٧ مرداد وسایلو جمع کردیم ساعت ٤ حرکت کردیم به سوی وطن . کریر نیلاروهم برداشتیم.بیشتر از نصف راه رو تو کریرش بود. بعدش دیگه گریه کرد و اومد بغل مامانی لالا کرد.یادگرفته ریش ریشای شالمو می جو اه تو دهنش و میخابه . شب ساعت ١٠.٣٠ رسیدیم تبریز.   چقدر عاشق باباجون شدی تو. باباجون هم یادت داده سرپاوایستی بعد پاهاتو جمع کنی تا باباجون پرتت کنه بالا همش افطاری دعوت بودیم.شب دوم رستوران دعوت بودیم عمو حسنت افطاری داده بود. چقدر هم اروم نشستی تو و گذاشتی غذام رو بخورم . پسرعموی جدید رو هم(آیهان)دیدیم و کادوشو دادیم شب سوم خونه عمه فاطمه دعوت بودیم.باز موقع خوابت که شد چه راحت خوابیدی شب اخر خونه دای...
12 مرداد 1392

بدون عنوان

اخبار جدید:   ١-بابایی رفته ماموریت و بابا جون اومده پیشمون تنها نباشیم.  دستش درد نکنه.برامون بامیه هم اورده ٢- روز دوشنبه عصر ٩٢/٤/٣١   تونستی چهاردست و پا خودتو جلو بکشی. فدات شم. ٣- یاد گرفتی میای خودتو میندازی رو بالش من. صبح ها هم ٦ بیدار میشی منم بیدار میکنی ...
2 مرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

چه روز بدی بود صبح بردیمت بهداشت واکسنتو از دوتاپات زدن.چنان جیغی کشیدی که دلم برات کباب شد مامانم  بعد اومدیم خونه بابایی رفت و من و تو تنها موندیم. مثل همیشه قطره استامینوفن و بانذرو نیاز بهت دادم ولی باز هر چی خورده بودی بالا اوردی.تبت رفته بود بالا یک سر گریه میکردی اصلا حال نداشته نمیذاشتی دست و پاتو با اب بشورم.تو گریه میکردی منم با تو اشک میریختم  خدا بچه هیچ پدرومادری رو مریض نکنه. الان می فهمم وقتی ما مریض میشیم مامان و بابام چی میکشن   خیلی روز سختی بود. فرداشم نرفتم سرکار تا حالت خوب بشه.از مهدتم زنگ زدن گفتن این نیلا خانوم خانوما کجاستتتتتتت   امروز حالت خوب شده و الان تو مهدی دوروز که تو خونه موندی ب...
2 مرداد 1392